هر گزارشی که از خاستگاه حکومت داده میشود
ازین فرض میآغازد که این "ما" بودهایم (نه تنها ما خوانندهگان، بلکه
"ما"یی چنان همه گیر که هیچ کس از آن بیرون نماند) که حکومت را پدید
آوردهایم. ولی واقعیت این است که یگانه "ما"یی که میشناسیم یعنی
خودمان و نزدیکان مان، در حکومت زاییده شدهایم و نیاکان مان نیز تا دورترین زمانی
که میتوانیم ردشان را پیدا کنیم، در سایه حکومت زاییده شده بودند. حکومت همواره و
همه جا هست، پیش از آن که ما باشیم. تا کجا میتوانیم دور برویم؟ درتفکر آفریقایی
گمان بر این است که پس از هفت پشت دیگر نمیشود میان تاریخ و افسانه فرق گذاشت.
اگر برخلاف گواهی حواسمان، بازهم این فرض را بپذیریم که این ما یا
نیاکانمان بودهایم که حکومت را آفریدهایم، پس باید این را هم بپذیریم که اگر ما
یا نیاکانمان توان انتخاب داشتیم، حکومت را به شکل دیگری میآفریدیم؛ شاید هم اگر
دسته جمعی تصمیم میگرفتیم، میتوانستیم عوضش کنیم. ولی واقعیت این است که کسانی
که زیر حکومت هستند و به حکومت وابسته اند، حتا دسته جمعی نیز مشکل بتوانند شکل
حکومت را دگرگون کنند. آنها که ما باشیم، از برچیدنش ناتواناند، ما ناتوانایم.
دگرگون کردن شکل حکومت چندان از ما ساخته نیست و برچیدنش
از محالات است؛ زیرا ما در برابر حکومت به راستی بی قدرتایم. در اسطورهی
بنیادگذاری حکومت، آن چنان که توماس هابز در میان نهاده، فروافتادن ما در بی
قدرتی، دستِ خودمان بوده است: تا از خشونت جنگهای خانمانسوز و بیپایان در امان
بمانیم (تلافی، پشت تلافی و کینخواهی، پشت کین خواهی، پدرکشتگی)، ما تک به تک و
جداگانه، حق کاربرد خشونت جسمانی را به حکومت (حق قدرت است، قدرت حق) واگذارکردیم
و بدینسان پا به سپهرِ قانون نهادیم و از حمایتش برخوردارشدیم. کسانی که بیرون
ماندن از این پیمان را برگزیدند و برمیگزینند از حمایتش بیبهره میمانند. قانون،
پشتیبان شهروندِ پیروِ قانون است. حتا تا اندازهای پشتیبان شهروندی است که بی آن
که منکر زورِ قانون باشد، ضدّ شهروندان خودی زور به کار میبرد؛ کیفری که برای
خلافکار مقرر میشود بایستی درخورِ آن کارِ خلاف باشد. حتا سرباز دشمن هم اگر اسیر
شود، با آن که نمایندهی حکومت رفیب است، نباید کشته شود. ولی برای یاغی، کسی که
ضد حکومت خود سلاح برمیگیرد، همان حکومتی که او را شهروند خود میداند، قانونی
نیست تا حمایتش کند.
به گفتهی هابز، فرد اگر
بیرون حکومت (جمهورستان) بهسرآورد، شاید احساس کند از آزادی کامل برخوردار است،
ولی این آزادی او را شاد نمیکند. اما در درون حکومت هر شهروندی از آن اندازه
آزادی بهرهمند میشود که نیاز دارد تا در صلح و آرامش سپری کند در همان هنگام که
به اندازهای که باید، از آزادی دیگران میستاند تا ترساش از آنها بریزد . . .
چکیدهی کلام ابن که بیرون از جمهورستان، امپراتوریِ رنج و درد است و جنگ و ترس و
تنگدستی و شر و تنهایی و توحش و نادانی؛ درون جمهورستان، امپراتوری خِرد است و صلح
و امنیت و توانگری و شکوه و سلایق نیکو و علوم و خیرخواهی.
آنچه که افسانهی هابز در خاستگاه حکومت یادی از آن نمیکند
این است که قدرت وقتی به حکومت سپرده شد دیگر بازستاندنی نیست. ما امکان تغییر رای
نداریم که بگوییم این یکهتازی حکومت در کاربرد زور، که به صورت قانون تدوین میشود،
چیزی نیست که ما به هرحال خواستارش بودهایم، یا بگوییم ما ترجیح میدهیم به وضع
طبیعی پیشین باز گردیم.
ما زیر فرمان زاده میشویم. از همان دمِ زادن،
فرمانگزاریم. یکی از نشانههای این فرمانگزاری، گواهیِ تولد است. حکومت انحصار
گواهی کردن تولد را به دست دارد و پاس داریش می کند. شما یا این گواهی حکومتی را
میگیرید و با خود همراه میدارید و با آن هویت پیدا میکنید که
حکومت میتواند توسط آن همهی عمرشناسایی و ردیابی تان کند، یا بیهویت میمانید و
خود را محکوم میکنید که جانوروار (جانوران شناسنامه ندارند) بیرون از حکومت به
سرآورید.
فقط این نیست که بی گواهی حکومت نمیتوان بِدان پا
گذاشت. به چشم حکومت، تا مرگ کسی گواهی نشده باشد او نمرده است و مرگ هرکس را فقط
مأموری میتواند گواهی کند که خودش تایید شدهی حکومت باشد. حکومت امر گواهی مرگ
را با دقت تمام پیگیری میکند. یادمان هست که در سونامی بزرگ دسامبر ۲۰۰۴ چه همه پزشک و کارمند
از طرف پزشکی قانونی فرستاده شدند تا کوهِ لاشههای انسانی را یکایک بررسی و عکس
برداری و زیروبالا کنند تا بتوانند شناساییشان کنند. قصد آن است تا به هربهایی
شده، اطمینان پیدا شود که سرشماری شهروندان درست و دقیق انجام گیرد. حکومت نگران
زنده یا مُرده بودن شهروندش نیست. آنچه برای حکومت و اسنادش اهمیت دارد، این است
که شهروندش زنده یا مُرده است.
هفت سامورایی فیلمی است که خوب میداند چه میخواهد بگوید ولی درعین حال با موارد اصلی ساده
و سرراست برخورد نمیکند. این فیلم، به بیان دقیقتر، به مسئلهی پیدایش حکومت میپردازد،
آن هم با روشنی و جامعیتی شکسپیروار. در واقع آنچه که هفت سامورایی درمیان
مینهدف چیزی نیست جز تئوری کوروساوا دربارهی خاستگاه حکومت. فیلم داستان دهکدهای
است دستخوش نابسامانی سیاسی و بیحکومتی و رابطهی مردم دهکده با دستهای راهزن مسلح.
این راهزنان پس از سالها تاخت و تاز توفانوار به دهکده و تجاوز به زنان و کشتن
مردانی که ایستادگی میکردند و تاراج خوراکیهای انبارها، به فکرشان رسید که به
هجومهای خود نظمی بدهند، تنها سالی یک بار به دهکده بروند و از مردمش باج
(مالیات) بستانند. به عبارت دیگر راهزنان به جای تاراج گری، طفیلیگری پیشه کردند.
گمان میتوان کرد که راهزنان بازهم ازین دهکدههای
سربهراه شده در دست و بال دارند و در موعدهای معین بهشان سرمیزنند، و ناگزیرند
که به احتمال زیاد با راهزنان رقیب بجنگند تا دستشان را ازین دهکدهها کوتاه نگه
دارند، گرچه هیچ یک ازینها را درفیلم نمی بینیم.
راهزنان هنوز نیامدهاند با فرمانگزارانشان
زندگی کنند تا آنها روز به روز نیازهاشان را برآورده کنند، به عبارت دیگر هنوز
مردم دهکده را بَرده نکردهاند. کوروساوا بدینسان ما را با جوانههای سربرآوردن
حکومت آشنا میکند.
ماجرای اصلی فیلم وقتی آغاز میشود که مردم دهکده به
فکرمی افتند بروند خودشان یک دسته مرد جنگی اجیر کنند، همان هفت سامورایی بیکار که
اسم فیلم از روی آنها گرفته شده، تا از آنها در برابر راهزنان حمایت کنند. نقشه
میگیرد، راهزنان شکست میخورند (فیلم سراسر زد و خورد و نبرد است)، ساموراییها
پیروز میشوند. ساموراییها، این انگلهای تازه که سیستم حمایت و باجگیری دستشان
میآید، پیشنهادی به مردم دهکده میدهند تا در ازای دریافت دستمزد معینی دهکده را
زیربال و پر خود بگیرند و در برابر هر تهاجمی از آن دفاع کنند، یعنی جای راهزنان
را بگیرند. در صحنهی کم و بیش امیدبخش پایانی فیلم، مردم دست رد به سینهی
ساموراییها میزنند و ازشان میخواهند از آن جا بروند و آنها هم گردن میگذارند.
داستان کوروساوا از خاستگاه حکومت هم امروز در آفریقا
درجریان است و دستههای مسلح قدرت را به چنگ میآورند؛ به عبارت دیگر، برصندوق
دولتی و ساز و کارهای مالیات گیری از مردم دست میاندازند، رقیبان را از سرراه برمیدارند
و سرآغاز تاریخ را تعیین و اعلام میکنند. با آن که دستههای نظامی آفریقایی بزرگتر
و یا قدرتمندتر از دستههای سازمان یافتهی جنایی آسیا یا اروپای شرقی نیستند،
دررسانهها، حتا در رسانههای غربی، ازفعالیتشان به جای جنایت کاری با عنوان
سیاست (سیاست خارجی) و با احترام یاد میکنند.
هم چنین میتوان از زایش و باززایش حکومت در اروپا
نمونه آورد. در خلاء قدرتی که در پی شکست ارتشهای رایش سوم در ۵-۱۹۴۴ بهجا ماند، دستههای
مسلح رقیب به جان هم افتادند تا در چیرگی بر ملتهای تازه آزاد شده بر یک دیگر
پیشی بگیرند؛ چه کسی کجا قدرت بگیرد را کسی تعیین میکرد که میتوانست درخواست کند
کدام ارتش خارجی به پشتیبانی اش بیاید.
آیا کسی در سال ۱۹۴۴ نبود که به مردم فرانسه
بگوید "توجه داشته باشید که عقب کشیدن اربابان آلمانیمان به این
معناست که اندک زمانی کسی بر ما فرمان نمیراند. آیا به این زمان اندک پایان بدهیم
یا شاید جاودانهاش کنیم تا بشویم نخستین مردمی که در روزگار مدرن
حکومت را از سرباز کرده ایم؟ بیایید ما مردم فرانسه از این آزادی نوین و ناگهانی
بهره بگیریم و آن را بی هیچ قید و بندی به بحث بگذاریم." این سخنان
شاید میتوانسته از دهان شاعری بیرون بیاید، ولی اگر چنین میشد صداش بی درنگ به
دست گروههای مسلح خاموش میشد، گروههایی که دراین مورد و در همهی موردهای دیگر
با هم بیش تر منافع مشترک دارند تا با مردم.
در زمانهی پادشاهان، به فرمان گزاران میگفتند شما
تاکنون فرمانگزار شاه الف بوده اید، حال شاه الف مُرده است و به هوش باشید که شما
اکنون فرمانگزار شاه ب هستید. آنگاه دموکراسی از راه رسید و برای نخست بار فرمانگزاران
با این انتخاب رویارو شدند که آیا شما میخواهید (همه با هم) شهروند الف بر شما
حکم براند یا شهروند ب؟
فرمانگزار همواره با دو واقعیت رو به روست. یکی این
واقعیت که او فرمانگزار است و دیگر آن که هم او صاحب انتخاب است. دربارهی شکل
این انتخاب جای بحثی نیست. بر روی برگهی رایگیری نوشته نشده که شما الف
را میخواهید یا ب را یا هیچ کدام را؟ مطمئنن نوشته نشده که شما
الف را میخواهید یا ب را یا هیچ کس را؟ شهروندی که نارضایتی خود از شکل
این انتخاب را از تنها راهی که به رویش باز است (رای ندادن و یا پاره کردن برگهی
رای)، نشان میدهد، خیلی راحت به حساب نمیآید. به عبارت دیگر کنارگذاشته میشود و
نادیده گرفته میشود.
بیشترینهی مردم، مردم عادی، با توجه
به نوع الف و نوع ب ای که به روی برگههای رایگیری راه پیدا میکنند، وقتی در
برابر انتخاب الف و ب قرار میگیرند، در باطن تمایل دارند به هیچ یک از آنها رای
ندهند. ولی این فقط تمایل است و حکومت به تمایلات مردم که اهمیت نمیدهد. تمایلات
در زمرهی سکّههای رایج سیاست نیستند. چیزی که حکومت بدان اهمیت میدهد انتخابها
هستند. فرد عادی میگوید بعضی وقتها به الف گرایش دارم بعضی وقتها به ب،
بیشتر وقتها هم میخواهم سر به تن هیچ کدام شان نباشد. یا این که
گاهی بعضی از الفها و بعضی از بها، و گاهی هم نه الف و نه ب، بلکه چیزی
یکسره متفاوت. حکومت سر تکان میدهد و میگوید شما ناگزیرید
انتخاب کنید، الف را یا ب را.
گسترش دموکراسی، سیاستی که هم اکنون ایالات متحده در
خاورمیانه دارد آن را پی گیری میکند، به معنای گسترانیدن قواعد دموکراسی است. این
سیاست میخواهد به مردم بگوید اگر در گذشته آنها انتخابی نداشتند، اکنون دارند.
در گذشته فقط الف داشتند و الف؛ اکنون میتوانند میان الف و ب یکی را انتخاب کنند.
گسترش آزادی به معنای ایجاد شرایطی است تا مردم بتوانند آزادانه میان الف و
ب یکی را انتخاب کنند. گسترش آزادی و گسترش دموکراسی دوشادوش هم پیش میروند. همان
جور که دست اندرکاران گسترش آزادی و دموکراسی میبینند، هیچ گوشه کنایهای دراین
توضیح از این روند به کارگرفته نشده است.
در دوران جنگ سرد، توضیحی که دولتهای دموکراتیک غربی در
چرایی ممنوع کردن احزاب کمونیست میدادند، این بود که هر حزبی که هدفش نابودکردن
روند دموکراتیک است، نباید اجازه داشته باشد در روند دموکراسی که معنیاش انتخاب
میان الف و ب است، شرکت جوید.
چرا سخن گفتن از سیاست، اگر بیرون از سیاست ایستاده
باشیم، این همه دشوار است؟ چرا گفتوگو دربارهی سیاست پانمیگیرد، مگر آن که این
هم خود سیاستی باشد؟ پاسخ ارسطو این است که سیاست سرشتهی طبیعت بشری و پارهای از
سرنوشت ماست، همان گونه که در سیستم پادشاهی زیستن سرنوشت زنبورهاست. تلاش برای
گفتوگویی سیستماتیک و فراسیاسی دربارهی سیاست، تلاشی است بیهوده.
جان مکس ول کوتسی، ترجمه محسن مینوخرد
http://www.radiozamaneh.comنهم اسفند ۱۳۹۲