این کودکستان سرگذشتی دارد که خبرگزاری ایسنا به آن نپرداخته و البته تا همین اندازه هم که خبر و عکسی منتشر کرده باید خرسند بود. ولی آن کودکستان
چه سابقهای داشت و خانم هوُسپیان در چه شرایطی و چه خدمت بزرگی به کودکان آن
دوران ایران کرد و کودکانی که کودکستان او را پشت سرگذاشتند چه سرنوشتی پیدا
کردند؟
"اقلیت های مذهبی ایران، از جمله ارامنه و کلیمیها، خدماتی به
فرهنگ و ادب و هنر ایران کردهاند که هرگز نباید به خود اجازه فراموشی آن را داد.
این گونه نیست که آشوری ها و یا زردتشتیان ایران را از یاد برده باشم. خیر، چنین
نیست. همه آنها ایرانی بوده و هستند و در فرازوفرودهای حوادث تاریخی ایران و دورههای
پرفرازونشیب فرهنگ و سیاست، موسیقی و شعر، صنعت و انقلاب و هنر ایران نقش داشته
اند.
این مقدمه ای بود برای اشاره بسیار کوتاهی به نقشآفرینی یکی از زنان
ایرانی ارامنه. میخواهم برایتان از "برسابه هوسپیان" بنویسم. فیسبوک
مجال نمی دهد تا حق مطلب را درباره او ادا کنم، اما فکر میکنم همین اندکی هم که
می نویسم به وظیفهای که احساس میکنم، عمل کرده باشم.
برسابه هوسپیان که به مادمازل برسابه شهرت داشت، زاده ۱۲۸۵ اصفهان
بود و به سال ۱۳۷۸ درگذشت. شاید هم در همان محله جلفای اصفهان پایتخت سلسله صفویهای
که با خونریزی و زور شمشیر فرقه تشیع را بر ایران حاکم کردند، بدنیا آمده باشد.
محلهی جلفا، ارامنه ایران را در اصفهان عصر صفویه از گزند شمشیر خونریز آنان و دوران
سخت و استبداد سلطنتی در امان نگهداشت و هنوز هم در قلب اصفهان پابرجاست. البته
روایت دیگری هم هست که وی در چهارمحالبختیاری بدنیا آمده است. اما من جلفا را
منطقیتر میدانم. یکساله بود که به همراه خانواده به تهران آمد و ساکن پایتخت بیدر
و پیکر شد.
او در یکی از دانشگاههای ژنو تعلیم و تربیت خواند و چند سال پس از
بازگشت به ایران، نخست در بندر انزلی برای ارامنه و سپس در سال 1309 در تهران برای
همه قومهای ایرانی از هر مذهب و کیشی، کودکستانی بنیانگذاری کرد که بعدها بسیاری
از چهرههای معروف سیاست و هنر و روزنامه نگاری، دوران کودکی خود را در کودکستان
او سپری کرده بودند!
کودکستان در خیابان شاهآباد تهران نبش اکباتان با دو کلاس، یک
سالن ناهارخوری و یک دفتر گشایش یافت. البته با چهار کودک که به تدریج شمار آنها
بیشتر تا رسید به یک مجتمع آموزشی دارای کودکستان، دبستان و دبیرستان! و این
یعنی 400 شاگرد!
البته این مجمتع را نمیشد در همان ساختمان نبش خیابان اکباتان راهاندازی
کرد. به همین دلیل ساختمان بزرگتری را در خیابان صفیعلیشاه تهران تهیه کرد و
همه را مثل پرندهای که از بیم گربه جوجههایش را زیر پروبال میگیرد و جابه جاشان
میکند، همه شاگردانش را به آن ساختمان منتقل کرد.
کودکستان و مدرسهی او شدند معروفترین و یکی از بهترین کوکستانها و
مدارس ایرانِ پیش از انقلاب و چه غم عالم بر دلش نشست وقتی انقلاب شد و مجتمع
تعطیل!
شرایط را تاب نیآورد و با همه کهولت سنی که داشت تن به مهاجرت داد.
راهی امریکا شد و هم آنجا بود تا
سرانجام در 94 سالگی در گوشهای از
امریکا دیده بر جهان فروبست.
در آستانه خاموشیاش مراسم بزرگداشتی برایش در امریکا گرفتند و دکتر
صدرالدین الهی که خود از شاگردان آن کودکستان بود، برجستهترین سخنران آن مراسم شد،
در حالی که مادمازل برسابه کهنسال که هرگز "مادام" نشد، روی یکی از
صندلیهای ردیف اول مراسم مرتب گوشه چشمش را با دستمال خشک میکرد. دکتر صدرالدین
الهی یکی از خواندنیترین و شنیدنیترین سخنرانیها را در باره او و در حضور او
ایراد کرد.
میخواهم بخشی از سخنرانی دکتر الهی در آن مراسم را برایتان در اینجا
نقل کنم. اما پیش از آن بنویسم که مادمازل برسابه، مدتها قبل از دریافت امتیاز
کودکستان هنرپیشة تئاتر بود و با "نوشین" بنیانگذار تئاتر نوین ایران
و همسرش "لرتا" که بازیگر بیهمتای تئاتر ایران بود، همکاری داشت. همان
اندازه که بچه ها را دوست داشت، او به سفر نیز عشق میورزید و میگویند تقریبن
دنیا را دید و در هر سفر اگر امکان دیدن دورهای آموزشی و یا ملاقات با مربیان
مشهور آموزش پیشدبستانی و دبیرستانی بود، فرصت را از دست نمیداد. از جمله
چهرههایی چون موسیو تزارک، خانم مونتهسوری، دکتر پیاژه، خانم کلاپارِت و
بسیاری دیگر از مربیان مشهور وقت جهان دیدار کرد و در کلاسها و دورههای آموزش
معلمی و مدیریت آنها شرکت کرد که حاصل آن دورهها و تلاشها را در کودکستان و
مدارس خود در ایران به کار گرفت.
دکتر الهی که همچنان برجستهترین استاد روزنامهنگاری
است و خبرنگار و گزارش نویس جنگ استقلال الجزایر از فرانسه برای مطبوعات ایران و
فرانسه در طول آن جنگ بود و بعدها مجله کیهان ورزشی را در تهران بنیانگذاری کرد و
سرانجام سر از کرسی استادی روزنامهنگاری در دانشکده مطبوعات در تهران درآورد، در
سخنرانی خود، در مراسم بزرگداشت مادمازل برسابه با عنوان "مادمازل
سلام!" چنین گفت.
"کودکستان ما در خیابان اکباتان بود که بعدها شد خیابان ملت و
دوباره شد خیابان اکباتان و لابد حالا شده خیابان شهید اکباتان. دفتر مادمازل، وقتی وارد سراسر میشدی، دست راست قرار داشت و کلاسها
همه در یک ردیف کنار هم چسبیده بودند. اتاق پنج دری وسط را مادمازل برای رقص و
ژیمناستیک سبُک گذاشته بود. کودکستان در نبش کوچهای بنبست و باریک قرار داشت که
بیشتر ساکنانش ارمنی بودند و شونوریکخانم آن ناظم بداخلاق هم در انتهای همان کوچه
میزیست. در آن کودکستان که نام آن "اولین کودکستان ایرانی
برسابه" بود و بر تابلوی سیاهش با خط سفید "توانا بود، هر که دانا
بود" را نوشته بودند، دختر و پسر با هم قاطی بودند. در کودکستان نقاشی میکردیم،
سرود میخواندیم، ورزش میکردیم، میرقصیدیم، حساب یاد میگرفتیم و مهمتر از همه،
در باغ پردرخت و معلق کودکی، آویخته به شاخسار بیخیالی
تاب میخوردیم و دلخوشی بزرگ ما این بود که صبح وقتی وارد کودکستان میشویم به
مدیر کودکستان مهربانانه بنگریم و شادمانه بگوئیم مادموازل سلام!
حالا شاگرد کوچک سالها پیش شما، اینک ،چند سالی از مرز هفتاد سالگیاش
گذشته، پیش روی شما ایستاده است. روزی که قرار بود از کودکستان به دبستان برویم و شما، ما را به سینه
میفشردید و گریه میکردید، من میدیدم که چگونه از محبت تهی میشوم و به چه سان
دلم توی حیاط کودکستان بالای سرسره و روی تاب جا مانده است . . ."
شرح عکس:
آن که وسط جوجههایش نشسته مادمازل برسابه و دکتر الهی در صف جلو،
نفر پنجم از دست راست. نسل پیش از انقلاب این گونه قد کشیدند!
پیکنت شانزدهم شهریور